دلهره
بابایی سه شنبه اول بهمن اومده بود سر کار مامانی که یکسری کارهای کامپیوتری براش انجام بدم هم خونه پیش دائیت بودی داد تایم کاری تمام شد خواستیم آژانس بگیریم بیام خونه دیدم دایی زنگ زد گفت من با آراد تو راهم داریم میایم گفتم یعنی آراد بغل کیه گفت رو صندلی نشسته دل تو دلم نبود همشفکر بد میومد به سرم آخه اولین باری بود که این مدلی با ماشین جایی مرفتی چون هر جا که میخوایم بریم تو بغلمون کلی من و بابات دلهره داشتیم دیدم دائی دیر کرد داشتم میمردم جلوی نگهبانی اداره ایستاده بودم نگهبانمونم متوجه شده بود که دلهره دارم بعد دیدم که ماشین اومد بدو اومدم طرفت دیدم داری کلی میخندی کلی بوست کردم باباتم میخندید کلی سر دائیت غر زدم ولی مثل اینکه بدت نیومده بود .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی