آرادآراد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

تمام زندگیم پسرم آراد

خدای مهربون حافظ آراد من باش آمـــــــــــــــــــــــــین

 

پسر زیبایم،تمام احساس من،نفس هر ثانیه ام

می نگارم و به تصویر میکشم

خاطرات شیرین کودکانه ات را

تا ببینی،بخوانی و بدانی

چقدر برایمان عزیز و دوست داشتنی بوده و هستی...

خاطرات، فقط با نوشتن و به تصویرکشیدن ماندگارند، هستی من.

 

 

سلام مجدد

  سلام مجدد به همه و به پسرم که خیلی وقته مامانت وقت نکرده وبلاگ شما را به روز کنه ماشاءاله هر چه بزرگ میشید بیشتر فضول تر  میشی و یک حرفایی میزنی که ما شاخ در میاریم خیلی با نمک و شلوغ کن شدی  اصلا اجازه نمیدی ما کاری انجام بدیم همش توجه ما به شماست بوس بوس مامانی مهربون
4 خرداد 1394

تولد

  دست بزنید و شادی کنید امشب شب تولده تو باغ سبز زندگی یه غنچه گل وا شده گل و گل و گلت، گل گلکه چه خوشکل وبا نمکه تولدش مبارکه مبارکه مبارکه خنده نشسته رو لباش شادی می باره از چشاش قد کشیده و بزرگ شده قربون اون قد و بالاش کیک تولد بیارین بیار بیار کیکو بیار شمعا رو زود روش بذاریم بذار بذار شمعو بذار گل و گل و گلت، گل گلکه چه خوشکل وبا نمکه تولدش مبارکه مبارکه مبارکه یک و دو سه د یالا شمعا رو فوت کن حالا تولدت مبارک چشم نخوری ایشالا ببر ببر کیکو ببر به مام بده تو هم بخور ناز و ناز و نازنینه ماه رو...
12 آذر 1393

مامان بد

  و اقعا ناراحتم که به خاطر شلوغی کار و زندگی وقت ندارم بیام  وبلاگت به روز رسانی کنم و خیلی ناراحتم حدود 7 روز دیگت به روز تولدت مونده و باباتم کنار ما نیست واقعا سخته زندگی شده یک خط در میان باباتو ببینیم من که همش دعا میکنم این کارخانه زودتر شروع بکار کنه و باباتم کنارت باشه میدونم تو این زمونه خیلی ها مثل من و تو هستند که یکی از اعضاء خانواده هاشون دور باشه ولی چاره ای نیست و باید تحمل کرد امیدوارم که روزی برسه مشکلات همه حل شه یا حداقل کمرنگ تر شه امین ...
11 آذر 1393

پسر بابایی

  عزیز دلم مامانی خیلی ناراحته وقتی بابات میره ماهشهر چقدر تو گریه میکنی بعد از اونم هر کی زنگ خونه رو میزنه میگی بابا و تلفن زنگ میزنه میگی بابا و شروع به گریه میکنی و من هم طاقت دیدن این صحنه رو ندارم و دلم میخواد  که کار بابات درست بشه  یک راهی پیدا شه که دیگه از هم دور نباشیم اینطوری اشکاتو نبینم ولی فعلا جزء دعا کاری دیگری از من بر نمیاد کسانی که این مطلب و میخونند برام دعا کنند واقعا خیلی زجر میکشم خدایا به همه کمک کن به منم کمک کن امین   ...
17 مهر 1393

عید قربان

  عید سعید «قربان» ، جشن «تقرب» عاشقان حق مبارک . . .   عید قربان، عید ذبح میوه ی دل ابراهیم و ایثار سبز اسماعیل عید بر آمدن انسانی نو از خویشتن خویش، عید رهیدگی از اسارت نفس عید لبیک به دعوت حق بر شما مبارک . پسر عزیزم عید بر شما هم مبارک باشه برامون دعا کن که خدا روزی من و باباتم بطلبه بریم مکه انشاء اله ...
14 مهر 1393

اولین آرایشگاه

  دیشب بردیمت آرایشگاه  که موهاتو بزنیم چه قشقرقی درست کرده بودی آرایشگر به بابات گفت اول شما بشنید رو صندلی کوچولو رو روی پات بذارین بابا  بنده خدا رفت بشینه روی صندلی سرش محکم خورد به دکوری جلو آینه دادش در آومد بعد تو رو رو پاش گذاشت و کمی با هت بازی کردیم آرایشگر اومد و دست بکار شد با ماشین اول پشت موتو کوتاه کرد تو هم تا تونستی گریه کردی  و جیغ میزدی بنده خدا آرایشگر عرقاش در اومده بود از بس تلاش میکرد بعد از کلی گریه نوبت به جلوی موهات رسید با قیچی شروع کرد به زدن موهات وقتی روت میریخت گریه میکردی و میترسیدی بعد از کلی گریه که کار تمام شد از موهایی که روت ریخته بود بدت میومد و مرتب به من نشون میدادی که برشون د...
8 مهر 1393

اول مهر

  پسر عزیزم  اول مهر اومده و مدارس باز شدند خیلی دلم میخواد به همین زودیها تو هم بری مدرسه برات لوازم التحریر بخرم  و برات خوراکیهای خوشمزه بزارم که با خودت ببری مدرسه عزیزم دوست دارم دکتر شی و بابات میگه میخوام فوق متخصص قلب شه امیدوارم که هر چه خدا صلاح میدونه همون بشه انشاء اله
5 مهر 1393